ضمن گرامیداشت ۱۶ مهر ماه سالگرد درگذشت آیت الله محمدی لایینی نماینده مردم مازندران در مجلس خبرگان رهبری که در سال ۱۳۷۲ به رحت خدا پیوستند

%d8%a2%d9%8a%d8%aae2808f-%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%91%d9%87-%d8%ad%d8%a7%d8%ac-%d8%b4%d9%8a%d8%ae-%d8%ad%d8%b3%d9%8a%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af%d9%89-%d9%84%d8%a7%d8%a6%d9%8a%d9%86%d9%89e2808f-%d8%b1

×نویسنده : محمود محمدي
اواخر دهه شصت بود.دو برادر بر سر تقسيم ارث پدري اختلاف داشتند.برادر كوچكتر مدعي بود ارث را پدر تقسيم كرد و برادر بزرگتر كه از تقسيم پدر ناراضي بود معتقد بود حقش ضايع شده است.فاميل پا در مياني كردند و گفتند اقا بيايد و دو باره تقسيم كند.يك روز گرم تابستان بود. اقا بعد از ظهر حدود ساعت پنج رسيد.براي جلب رضايت برادران از قانون خدا و عرف گفت و سعي كرد جانب هر دو را طوري نگه دارد كه راضي باشند.از فاني بودن دنيا و اهميت رضايت پدر و بر قراري صله رحم گفت. گفتگوها تا اذان طول كشيد. بيش از سه ساعت مذاكره به نتيجه ايي نرسيد.اندو در حضور اقا گاهي حرمت او و جمع را هم نگه نميداشتند.از هر نوع پخاش و بد و بيراه گفتن به هم و به پدرشان دريغ نميكردند.اقا دائم ذكر ميگفت و بر شيطان لعنت ميفرستاد.شرائط طوري بود كه عده ايي گفتند اينها كنار نمي آيند و ادامه جلسه بي فايده است.و ترسيدند كه به آقا تعرضي شود و يا بي حرمتي بيشتر شود.
نزديكي هاي اذان اقا بلند شد كه برود مسجد و نماز بگذارد.من تازه وارد دانشگاه شده بودم.به اقتضاي حال و هواي دانشجويي به ارتباط و رفتار متقابل علما و مردم توجه ميكردم و برايم مهم بود كه نقش و تاثير عملكرد علما را ببينم و بدانم.هنگام نماز پشت اقا ايستادم.از بدو ورود اقا به مسجد و اقبال و نوجه مردم روستا احساس كردم فضايي خاص بوجود امد.نگراني و ناراحتي در چهره اقامشهود بود .اقا با لحن خاص و حزن انگيزي نماز خواند. جزﺀ موارد نادري بود كه احساس كردم معنويت خاصي در مسجد حاكم است.اقا نماز را تمام كرد و در دعاي خود گفت “خدايا آبرويم را حفظ كن”.بعد از نماز دو باره جمع شديم. اقا از برادران پرسيد چه كنيم ؟ موافقيد بر وفقي كه ميگويم تقسيم مال شود؟ با كمال تعجب هر دو برادر انگار نه انگار كه انها بودند كه به همديگر پر خاش ميكردند و بد و بيراه ميگفتند, به قضاوت اقا تن دادند.
حتم داشتم كه دعاي اقا پذيرفته شد و خدا ابرويش را حفظ كرد.
ارتباط من و اقا بر ميگشت به پدرم كه با اقا چند سالي در نجف و قبل ان در كوسان نزد اقا جان كوساني درس ميخواندند و رفيق بودند.در نجف با هم عقد اخوت بسته بودند و وقتي پدرم به بيماري مهلكي دچار شد اقا وصي پدرم شد و پس از ان از حمايتهاي مادي و معنوي اقا بر خور دار و با ايشان در ارتباط بوديم.از نصايح و هدايتهاي اخلاقي و مذهبي اش بهره مند و به راهنمايي هايش توجه داشتيم.
در دوران جواني به اقتضاي شرائط دو ست داشتم موي سرم بلند باشد. البته نه به اندازه ايي كه امروزه موي سرم را بلند نگه ميدارم.كمي بيشتر از حد معمول انروزها كمي زلف ميگذاشتم.روزي سر چهار راه نكا پاترول كميته كنارم ايستاد و پاسدار كميته با تغيير از من اسم و ادرس پرسيد و ياد داشت كرد.گفتم چه شده؟ گفت موي سرت زننده است.من كه اهل جبهه و عضو شوراي پايگاه محل بودم, احساس خودماني كردم و با لحن شوخي پرسيدم ,مويم كي را زده است؟ برادر مامور گفت پر رويي نكن پشت سر ما بيا كميته.انموقع ها كميته جنب شهر داري بود.نميدانم بخاطر مسافت كم بود و يا دليل ديگري داشت كه مرا سوار پاترول نكردند.من كمي ترديد كردم كه بروم يا نه. بلافاصله به طرف منزل اقا راه افتادم.چون كمي دويده بودم و نگران بودم عرق كردم و موي سرم خيس شد بطوري كه دسته ايي از موي سر به پيشاني ام چسبيد.وقتي وارد اتاق اقا شدم شلوغ بود نتوانستم مستقيم به نزدش بروم و صورتش را ببوسم(دست بوسي نميكردم و اقا صورتش را جلو ميداد كه ببوسم).اقا بعد از احوال پرسي از مادر و برادران و خواهرانم با نگراني پرسيد پيشاني ات چه شده؟ دستي به صورتم كشيدم و گفتم طوري نيست , عرق كردم.بلافاصله پرسيدم, اقا موي سرم اشكال دارد؟ ميدانستم كه ندارد و من بارها به همين مو نزد ايشان حاضر شدم و هيچ وقت ايشان ايراد نگرفت. گفت نه! چطور مگه؟. موضوع كميته را گفتم.بلا فاصله گوشي را برداشت و به رئيس كميته. كه زوحاني ايي بود زنگ زد .گفت با اين كارها جوانان را نرنجانيد و…و ضمن تعريف من و معرفي خانواده ام گفت كه دستور دهيد كاري نداشته باشند.
سعه صدر و برخورد مهربانانه اش زبانزد بود. به همه به خوشرويي برخورد ميكرد و هيچكس را از خود و خانه اش نراند.يكبار كه شاهد ورود فردي منفي و منفور به خانه اش بودم پرسيدم اقا چرا اجازه ورود ميدهيد ؟ گفت من نميتوانم درب خانه ام را بروي مردم ببندم.
اينروزها سالگرد ارتحال ان روحاني وارسته است.در بيمارستان مدرس تهران به ملاقاتش رفته بودم.در ان حال بيماري نيم خيز شد و احترام گذاشت و از خانواده مان احوالپرسي كرد.و سفارش دائمي به احترام و حفظ حرمت مادر بي نظيرم.وقتي پدرم مرد كودكي هشت ساله بودم. در ك نكردم يعني چه. حالا روي تخت بيمارستان مدرس ميديدم كه پدرم دارد ما را ترك ميكند. روحش شاد