به بهانه کنگره شهدای استان مازندران-یادبود شهدای مفقودالجسد
ونگ واـ سیده سکینه محمودی// سالهاست همه وجودم چشم شد و چشمانم همه انتظار
سالهاست در سیاهی شب، سوسوی هر ستاره را به نظاره نشسته‌ام و آوای هر رهگذری را گوش به زنگم.
سالهاست هر صبح و شام امتداد جاده را طی می‌کنم، با همه نگاهم، تا شاید تصویرقامتت که وقتی می‌رفتی آرام آرام محو می‌شد دوباره در همان امتداد آرام آرام ظاهر شود ، تمام قد و شفاف
نمیدانم در غربت کدامین خاک آرمیده‌ای . وجب وجب شلمچه و فاو وفکه را چون صفا و مروه سعی کرده‌ام. گرداگرد آبادان و اندیمشک و خرمشهر را به طواف ایستاده‌ام. به درازای کارون و اروند موج موج اشک ریخته‌ام. همه جا بودی اما…نبودی.عطرت همه جا آکنده بود اما هرچه بیشتر گشتم کمتر یافتمت.
نمیدانم در کدامین کانال و خاکریز و سنگر جا خوش کرده‌ای که خیالت هم نیست تا شبی، نیمه شبی در خواب هم رخ بنمایی.
نمیدانم پوستی بر گوشتت مانده و گوشتی بر استخوان داری یا نه
گاهی فکر میکنم که شاید از میان آن همه گمنام که بر گوشه گوشه این شهر آرمیده‌اند، یکی، تمام من است.
پسرکم! همه هجده سالگی‌ات را در دل فرتوتم . در چشمانم کم سویم در لای موهای سفیدم پنهان کرده‌ام .تو سالهاست هجده ساله‌ای و من هر سال گویی صد سال پیرترم.
جان و جهان هجده‌ساله‌ام! وقتی می‌رفتی با خودم می‌گفتم اینبار اگر برگردد بی‌شک چهره مردانه‌اش بیشتر رخ می‌نماید. لابد قامتش رشیدتر می‌شود. ریش‌های نورسته‌اش انبوهتر می‍شود و من دلم غنج می‌رود از این همه که آن من است.
تمام من! تو بر نگشتی و عکست بر دیوار خانه همان بزرگ مرد هجده ساله‌ام مانده. و من دیگر نه درخواب و خیال شبانه نه دروهم تنهایی تصورت نکردم. تو همانی ماندی که بودی. واقعی واقعی .همانی که بر عکس دیوار هر روز و شب به من خیره می‌شود همه واقعی تصویر توست که سال‌هاست همان گونه جوان مانده.
جان مادر ! دیگر تصویرت هم مثل روز آخر که می‌رفتی و در امتداد جاده محو میشدی آرام آرام در مقابل دیدگانم دارد محو می‌شود. و من هر بار محکمتر دستانم را بر عکست می‌کشم به تصور اینکه غبار گرفته اما نه! گویی غبار پیری بر چشمان من نشسته .چه خوب شد که تو جوان مانده‌ای. سالهاست که جوان مانده‌ای.
روزهای اول با خود می‌گفتم از راه می‌رسد و همه انتظار با شور وصال پایان می‌یابد.روزها به ماه تبدیل شد ومی‌گفتم حتما خبری می‌آید . ماه‌ها سال شد و گفتم تکه استخوانی که از اومانده حتما می‌رسد و دل بیقرام آرام می‌گیرد. اکنون سال‌هاست که به پلاکی راضی‌ام. تمام من! من که تمام شدم . پس تو کجایی؟
#کنگره-شهدای‌-مازندران #علویان_خطـشکن