از جمله این که چرا باید چنین استعدادی به خارج از ایران مهاجرت می کرد و چرا زمینه کار و فعالیت علمی او در داخل فراهم نبود یا حالا که رفته و درگذشته مویه و مرثیه چه فایده و ما ایرانیان عادت داریم افراد را نفی و طرد می کنیم و تنها هنگامی به ارزش شخص پی می بریم که کار از کار گذشته و ضرب المثل مشهور: «نوش دارو بعد از مرگ سهراب».
از جمله محسن جلال پور رییس پیشین اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران که دستی بر قلم دارد نوشته است:
«او رفت اما این زخم کهنه دوباره سرباز کرد که چرا با او و هزاران نخبه نظیر او مهربان نبوده ایم؟ مریم می توانست در کشور خودش زندگی کند. مگر این بانوی معصوم چه می خواست؟
آن چشم های آبی چه در سر داشتند؟ … ما را چه می شود؟ چرا همیشه علامت خروج نشان می دهیم؟ چرا بسیاری از جوانان نخبه ایرانی عزم مهاجرت می کنند و زندگی دور از وطن را برمی گزینند؟… چه می شد اگر میان این همه هیاهو به بزرگی اش میدان می دادیم؟»
این گفتار اما می خواهد بر این نکته انگشت بگذارد که مهاجرت مریم میرزا خانی از جنس فرار مغزها نبود. او در دانشگاه پرینستون تدریس و تحقیق می کرد و از ایران کوچیده بود اما مصداق فرار مغزها و گریز از نامهربانی ها مانند مهاجرت نویسندگان و هنرمندان و صنعتگران نبود.
از خیلی های دیگر نبوغ بیشتری داشت و در سطح جهانی مطرح بود اما به دلیلی که خواهد آمد این یک فقره را نباید به حساب نامهربانی گذاشت.زیرا زمینه کار ریاضی دانی در سطح او در ایران فراهم نبود در حالی که برای هنرمندان و نویسندگان و صاحبان سرمایه می تواند باشد و گاه نیست که می روند.
در این که از سال ۸۵ به بعد و پس از روی کار آمدن محمود احمدی نژاد مهاجرت دانشجویان ایرانی افزایش یافت تردیدی نیست و این که شمار مهاجران تحصیل کرده از ۲۸۹ هزار نفر در سال ۲۰۰۰ به بیش از ۴۰۰ هزار نفر در سال ۲۰۱۱ رسید نیز گزاره ای درست است هم چنان که بررسی های اخیر پژوهش کده مطالعات فناوری نشان می دهد وضعیت فرار مغزها در ایران در سه سال اخیر قدری بهبود یافته نیز گزاره ای درست است.
این نوشته اما به این موضوع هم نمی خواهد بپردازد. فرار مغزها یک واقعیت تلخ است و همچنان ادامه دارد. مریم میرزاخانی نیز به معنی واقعی کلمه یک نخبه بود اما…
اولا: مریم در ایران در بهترین دبیرستان (فرزانگان) تحصیل کرد. استعداد او کشف و به المپیادهای جهانی اعزام شد. جایزه و مدال گرفت و سال ۷۳ او و هم گروهی های موفقی که دانش آموزانی دبیرستانی بودند به دیدار رییس جمهوری وقت – هاشمی رفسنجانی فقید- رفتند. وزیر وقت آموزش و پرورش (محمد علی نجفی) خود استاد ریاضی دانشگاهی بود که مریم میرزاخانی بعدتر به آن راه یافت. مریم در دانشگاه شریف نیز مورد توجه بود و در آنجا نیز در عالی ترین سطوح امکان فعالیت داشت. پس هیچ غفلت و ناسپاسی حداقل درباره این فقره صورت نپذیرفت و خود او نیز در معدود گفت و گوها مانند مصاحبه با گاردین از این نظر شاکر است.
ثانیا: درباره نوه جهان پهلوان تختی می توان پرسید چرا بازمانده نماد جوانمردی باید در خارج از ایران زندگی کند یا فلان نویسنده و روزنامه نگار که نسبت شان به جامعه مثل ماهی و آب است چرا از محیط خود دور و محروم شده اند و فلان سرمایه گذار که می تواند در ایران صدها شغل ایجاد کند چرا به ایران بازنمی گردد اما این گزاره ها درباره مریم میرزاخانی صدق نمی کند. چون او از ایران فرار نکرد. او را از ایران طرد نکردند. ریاضی در ایران مثل خیلی جاهای دیگر در دنیا سقف دارد و او از این سقف گذشته بود.
برای آدمی در آن سطح از فهم و ابداع ریاضی، ماندن در ایران که هرچند سرزمین هنر و ادبیات و سیاست و فرهنگ است اما سرزمین ریاضیات نیست اتلاف وقت بود یا حداقل توقف بود چون جایی برای استفاده از ان همه ظرفیت ذهنی نبود. نهایت این بود که در دانشگاه شریف تدریس کند در حالی که همچنان می توانست شکوفاتر شود و رفت و دستاوردهای علمی خود را نه به یک جامعه و یک دانشگاه که به جهان ریاضی ارایه داد و ریاضیات مرز ندارد.
صریح تر این که مریم میرزاخانی اگر اهل کشوری دیگر و شاید حتی سوئد یا فنلاند هم بود باز باید به آمریکا می رفت تا در دانشگاه هایی چون استنفورد و پرینستون تحصیل و تحقیق و تدریس کند و استعدادهایش بشکوفد و کشورش به آن ببالد و ایرانیان دیگر را راه نمایی کند. او به آمریکا نکوچید به سرزمین ریاضیات رفت و اگر ریاضی دان و شیفته ریاضی به سرزمین ریاضیات نرود که برود؟
مریم میرزا خانی پزشک جراح نبود تا بگوییم کاش در ایران می ماند و بیماران را درمان می کرد. نویسنده و روزنامه نگار نبود تا بگوییم کاش در ایران می ماند تا با الهام از محیط بنویسد. بهرام بیضایی نبود که بگوییم در استنفورد چه می کند. او باید در ایران باشد و بنویسد و فیلم بسازد.
سر و کار « نازنینِ مریم» با ریاضی بود و هر جای دیگر غیر از آنجا که می زیست و تدریس و تحقیق می کرد ذهن او به این تعالی نمی رسید و این انتخاب طبیعی بود.
پس، در این یک فقره خاص نه بحث قدر ندانستن مطرح است که اتفاقا هم در ایران و هم در جهان قدر دید و بالاترین جایزه ها را گرفت و به قله رسید.
آری در این قصه نه بحث فرار مطرح است که از جایی فرار نکرد. به جایی رفت که زمینه رشد او بیشتر فراهم بود و این نکته عجیبی نیست. در خانواده ای بالیده بود که با عشق به ایران زندگی می کنند. پدر او مهندس میرزاخانی یک ایران دوست نیکوکار است و در مؤسسه رعد و انجمن حمایت از یتیمان ایدز منشأ خدمات بسیاری است. بنا بر این از ایران هم نگریخت. کوچ او از سر اجبار بود اما اجبار به سبب جایگاه علمی و هیچ کس تقصیری در رفتن او نداشت.
چنان که گفته بخت با او یار بود که هم وزیر وقت آموزش و پرورش اهل ریاضیات بود و او را درک و شاید کشف کرد و هم مسؤول وقت المپیادها – حداد عادل- دانش آموخته فیزیک و از همان نوجوانی به او توجه شد.
به عکس باید با نگاه مثبت بنگریم و این که دبیرستان فرزانگان و دانشگاه شریف چنین دانش آموز و دانشجویی را پرورش دادند.
ریاضیات محض در ایران سطحی دارد و اگر استعدادهای برتر بخواهند در این سطح محدود بمانند تلف می شوند و جایی برای بازدهی ندارند در حالی که با مهاجرت به بهترین مکان های علمی هم به نفع خودشان است و هم حتی کشور متبوع که بعد تر می تواند از این استعدادها در قالب های دیگر بهره ببرد.
مرگ ذهنی زیبا به نام مریم میرزاخانی واقعه ای به غایت تراژیک و تلخ است. یک افتخار جهانی را از دست دادیم. اما موضوع او در قالب بحث فرار مغزها نمی گنجد چون قلب ریاضیات جهان در امریکا می تپد و ریاضی دانی در سطح او نمی توانست نرود. کسی او را نفرستاد و طرد نکرد.
بنا بر این طرح مباحثی مانند این که چرا در ایران امکانات لازم را برای او آماده نکردند بی ربط است زیرا اتفاقا بستر پیشرفت او در ایران فراهم شد.
در میان همه نوشته هایی که این روزها در فضای مجازی منتشر شده شاید معقولانه تر از همه نوشته ای با امضای کورش علیانی باشد:
« اواریست گالوا، ریاضی دانی فرانسوی بود که هنگام مرگ تنها ۲۲ سال داشت. اما دست نوشته های او مفهوم جبر را به شکل اعجاب آوری تغییر داد. او جان خود را در پی یک دوئل بی ارزش از دست داد و به یک تراژدی تبدیل شد.»
داستان مریم میرزاخانی هم البته تراژیک است. بسیار غم بار. اما ربطی به فرار مغزها ندارد. در این یک فقره هیچ کس سزاوار سرزنش نیست جز مرگ. همان مرگ که به تعبیر سهراب سپهری «گاهی ریحان می چیند» و در زبان فردوسی:
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟