محمدعلی تقی زاده (پاسندی)

فرج الله سنگسری، فرزند حضرتقلی، بین سالهای احتمالی۱۲۵۰یا۱۲۶۰ تا ۱۳۴۲ خورشیدی، از طایفه ی دورودیان متعلق به سنگسر سمنان و  در منطقه ی سیاه چادر نشین زیارت در نزدیکی سنگسر(مهدی شهر کنونی) می زیسته است. در سن ۱۵ سالگی در جریان سربازگیری دستگیر می شود در زمان انتقال به سمنان در یک درگیری فرمانده گروه سربازگیری را با پرتاب سنگ از کوه به قتل می رساند و متواری می شود .

در جریان متواری شدن و در ماجرای شکار شوکا برای خوراک خود، با ملاحسن خان، خان دودانگه ساری آشنا می شود و مدت بیش از دو سال را به صورت قراری نزد او می گذراند. بعد، با فنون چوبداری(واسطه گری فروش گاو و گوسفند ) آشنا می شود. در جنگل یکبار مورد حمله ی خرسی واقع می شود و در اثر همین حادثه پایش به روستای “پاجی میانا” باز می شود و مدتی را به اجبار برای درمان در آنجا می گذراند. پس از بهبودی کامل نزد غلامعلی خان، خان پاجی میانا می رود و به تهیه ی ذغال مشغول می شود. در این میان منوچهرخان کلبادی (ارباب بزرگ ساری) برای شکار به روستاهای دودانگه می رود که با فرج سنگسری (معروف به فرج کی کوه= فرج سلطان کوهستان) در جریان شکار یک گوزن برخورد می کند و از اخلاق فرج خوشش می آید و او را به ساری فرا می خواند.

در این بین، منوچهر خان از داستان قتل فرمانده قشون سربازگیری توسط فرج مطلع می شود و فرج را از ساری اخراج می کند. فرج به سمت کفشگرکلای بزرگ در علی آباد(شاهی سابق و قائمشهر فعلی) می رود. در کفشگرکلا در جریان جابجایی سنگ بزرگی که در مسیر رودخانه تلار بود مورد توجه امرالله خان، خان کفشگرکلا قرار می گیرد. در جریان مسابقه ی مچ اندازی با عباس پلنگ جویباری در کفشگرکلا که شکست ناپذیر بود، بعد از غلبه بر او  به عنوان یک پهلوان و مرد بسیار قوی مورد عنایت خان کفشگرکلا و مردم منطقه قرار می گیرد. خان به او قول زمین و زن می دهد. اما در این بذل و بخشش(چهارهزارمتر زمین در منطقه ی موزی باغ رودخانه ی تلار) با تقاضای دیگری نیز مواجه می شود. خان و کدخدا اصرار می کنند که فرج مثل آنها دین بهائیت را بپذیرد که در اصرارها و تهدیدهای متوالی موفق به تغییر مذهب فرج کی کوه نمی شوند. در مقابل این فشارها، فرج کی کوه بخشی از زمین خود را به حسینیه و مسجد تبدیل می کند و بر مسلمانی خود پای می فشرد.

فرج کی کوه در جریان معامله گاو با شخصی به نام میرافضل، عاشق دختر او به نام “ونوشه” می شود. ونوشه را یکبار دیده و عاشقش شده بود، ولی در جریان معامله گاو متوجه می شود که ونوشه فرزند میر افضل است. میرافضل اصالتا سوادکوهی بود و در ییلاق و قشلاق بین کفشگرکلا و سوادکوه در سفر بود و بعدها در اثر مسائلی که پیش آمد به روستای لَله مرز در نزدیکی فرح آباد ساری نیز کوچید  و در این مسیر همچنان فرج در جستجوی فرصتی بود تا به عشق خود ونوشه برسد. از طرفی مادر اصلی ونوشه قبل از فوت خود سفارش کرده بود که ونوشه باید به همسری رحمت الله؛ برادرزاده اش در بیاید و فرج این موضوع را می فهمد. اما ونوشه نیز بارها نشان می دهد که دلش با فرج است و مادرناتنی ونوشه نیز متمایل به فرج بود. به فرج به طریقی می فهمانند که اگر قرار است به خواستگاری دختر میرافضل بیاید حتما باید به همراه پدر و مادرش بیاید. از طرفی فرج کی کوه، مدتها بود از محل زندگی خود به دلیل همان ماجرای فرار دور شده بود و خبری از خانواده اش نداشت. در جریان بازگشت به منطقه سنگسر و زیارت متوجه می شود که مادرش فوت کرده و پدرش با خاله اش ازدواج کرده و در جریان بیماری حصبه و تیفوس در سالی که شایع شده بود به همراه فرزندانش زهرا (که ۱۴ سال از فرج کوچکتر بود) و سیف الله (که ۱۱ سال از فرج کوچکتر بود) به روستای اِبچین(امروزه به صورت اداری به آن آبچین گفته می شود)، مهاجرت می کنند. فرج از مسیر “سفیدچاه” گلوگاه به لایی و روستای ابچین می رود. او ابچین را اینگونه می بیند:«… به روستای آبچین رسیدیم. قبل از ورود به روستا به یک جوی آب بسیار روشن، خنک و بسیار پر آب برخورد کردیم که بیشتر به یک رودخانه شباهت داشت. این رودخانه کوچک که از یک چشمه بزرگ در هیمن منطقه سرچشمه می گرفت زیبایی و طراوت خاصی به منطقه داده بود. درختان سرسبز بلند، زمین های کشاورزی و دشتی بزرگ و زیبا از برکات این چشمه بود»(منبع اصلی، صفحه۲۵۰) . در آغاز ورود به اپچین، ناگهان برادرش سیف الله را می بیند. در این دیدار متوجه می شود که پدرش و خاله اش (که بعد از مرگ مادرش به سفارش او به همسری پدرش در آمده بود) سه سال قبل مرده اند و از طرف خان لایی ظلم زیادی متوجه بچه ها شده. تازه فرج متوجه می شود که از این ازدواج پسری به نام حبیب نیز برجای مانده است. در ابچین، فرج با برادرش به زبان سنگسری وارد صحبت می شود و متوجه می شود که :«خان این محل[ابچین] خیلی عصبانی و بداخلاق است» (همان منبع، ص ۲۵۱) . مال و اموال کم پدر فرج توسط خان لایی تصاحب شده بود و بچه ها مورد ظلم و ضرب و شتم اعضای خانواده ی خان بودند.

فرج سنگسری، بعد از صحبت با خواهرش زهرا در می یابد که زنی از خانواده ی خان او را مورد ضرب و شتم قرار می داده. فرج تقاضای مال و اموال پدرش را از خان می کند و از طرفی وقتی متوجه می شود زنی که خواهرش را می آزرده زن خان است از قصاص و درگیری با او پرهیز می کند. خانه ی خان لایی از نگاه فرج اینگونه توصیف می شود :«… وارد منزل خان شدم و از اوضاع خراب درب ورودی و وضعیت منزل خان معلوم بود که این خان با خان های دیگر خیلی تفاوت دارد. حیاطی کثیف، خانه ای نیمه خراب و حیوانات فراوان، مثل اسب، گاو، غاز، اردک، گوسفند و سگ در داخل یک حیاط باهم زندگی می کردند»(همان منبع، ص۲۵۲) .

خان ابچین با فرج سنگسری بسیار بد رفتار می کند و می گوید پدرش به او بدهکار است و در ازای این بدهی باید بچه ها را برای بیگاری نزد او باقی بگذارد (خان می گوید حبیب را ببر و زهرا و سیف الله را در ابچین بگذار). فرج از طریق بچه ها متوجه می شود که حرف خان درست نیست و پدرش به خان بدهی ای ندارد. بعداز درگیری فرج کی کوه با خان ابچین، خان، اموال پدرش را به همراه اسلحه ای به عنوان جایگزین اسلحه پدرشبه او می دهد و فرج به این ترتیب از اپچین خارج می شود .

در مسیر بازگشت از لایی، ابتدا به بهشهر می روند و بعد به ساری. در ساری به امامزاده یحیی می روند. در آنجا مرد و زنی ساکن تهران که اصالتا اهل ساری بودند با دیدن وضع فرج و بچه ها، دست روی قرآن می گذارند و می گویند که صاحب فرزند نمی شوند. و از او می خواهند حبیب را به عنوان فرزند به آنها بدهند. فرج قبول می کند و دیگر هرگز کسی از حال و روز حبیب خبردار نمی شود که سرنوشتش چه شد. در بازگشت به کفشگرکلای بزرگ در علی آباد(قائمشهر) مجددا فرج کی کوه مورد توجه منوچهر خان حاکم ساری قرار می گیرد. در این بین مباشر او یعنی رشیدخان که صاحب فرزند نمی شد به فرج پیشنهاد می دهد که زهرا و سیف الله را نزد او به عنوان فرزند بسپارد. فرج می پذیرد. سیف الله بعدها در اثر آموزش تجربی، چشم پزشکی معروف در ساری به نام دکتر سیف الله می شود و زهرا که دختری مذهبی بود به همسری یک طلبه به نام “پیربانی” در می آید .

سفر فرج به لایی برای پیدا کردن پدرش برای رفتن به خواستگاری ونوشه بود که این امر هم ممکن نشد، ولی فرج ناامید نبود و داستان را با مادر ونوشه در جریان گذاشت. بالاخره فرج کی کوه بدون پدر و مادرش و البته با حضور عمو و زن عموی یکی از دوستانش به نام اسماعیل به خواستگاری رسمی ونوشه می رود. و جواب مثبت را می گیرد. این در هنگامی بود که خانواده میرافضل قصد کوچ به سمت سوادکوه را از لَله مرز در کنار دریای مازندران داشتند. بعد از سه هفته که فرج منتظر اتمام جابجایی و خبرهای شیرین آغاز مراسم ازدواجش بود، خبر تلخی برایش گسیل شد. ونوشه در سوادکوه در کوه مشغول گذر بود که بی آنکه خرسی به او حمله کند از دیدن یک خرس دچار هراس می شود و در جریان فرار شتابانه از صخره ای پرت می شود و می میرد.

عشق واقعی فرج سنگسری ناتمام می ماند و چهار سال به ماتم می نشیند. بالاخره، فرج با پیشنهاد میرافضل؛ پدر ونوشه با دختری به نام مرضیه ازدواج می کند . در جمع فرج کی کوه، ۷ مرتبه ازدواج می کند و صاحب ۹ فرزند می شود. فرزند همسر آخر او “مهدی شیروانی” نام دارد که کتاب “کی کوه (سرگذشت یاغی مهربان)” را به نگارش در آورده است. فرج کی کوه از این رو یاغی به شمار می آید که در دوره ای کوتاه با مشدی پَروَری(مشدی احمدی) و حسین خان سنگسری(معروف به حسین خان عرب) در مبارزه علیه رضا شاه همکاری داشت. البته او چون راه و رسم آنها را در مبارزه نمی پسندید از آنها جدا شد. فرج کی کوه در سال ۴۲ خورشیدی درگذشت .

 

*سرچشمه ی خلاصه نویسی داستان زندگی فرج کی کوه از کتاب زیر می باشد :

کی کوه (داستان زندگی یاغی مهربان) ؛ مهدی شیروانی ، چاپ نخست، ساری : شلفین : ۱۳۹۳