ونگ وا: محمود محمدی
از سه راه زاغمرز پيچيديم به داخل كوچه جنگل باني.اكبر درخشاني شعار دهنده ما بود.مرگ بر شاه مرگ بر شاه ميگفت ما هم تكرار ميكرديم.درود بر خميني و سلام بر شهيدان و….چند ماهي بود كه تظاهرات شروع شده بود.مردم هر روز انتظار داشتند شاه برود و اقاي خميني بيايد.اين انتظار مردم را كلافه كرده بود.هر روز اميد مردم به پيروزي بيشتر ميشد.ما هم با شوق بيشتر به تظاهرات ميرفتيم.
ان روز اكبر انقدر شعار داده بود و ما هم پاسخ داده بوديم كه گلوي ما گرفته بود.يك دفعه اكبر درخشاني شعار داد:گلوي ما گرفته اين بيشرف نرفته….ما هم از اين شعار جالب تعجب كرديم و هم با خنده با صداي بلند تكرا ر كرديم.
اون روز ها بچه ها هم در تظاهرات و مخالفت با شاه حضور داشتند.در نكا چند ماهي بود كه تظاهرات شروع شده بود.از سالها قبل پخش اعلاميه امام ونوار سخنراني او توسط برخي روحانيون ومبارزان صورت میگرفت و بعدا در سال پنجاه و شش مراسم ختم اقا مصطفي توسط روحانيون و مردم ،که نشانه اعتراض به شاه بود انجام شد.در سال پنجاه و هفت بزرگترين اقدام راهپيمايي در ماه محرم صورت گرفت.ما بچه بوديم. فقط يادم مي ايد هيچ وقت انهمه ادم توي شهر نديده بوديم.معروف بود كه هفتاد هزار نفر جمعيت آمده بودند كه البته اغراق آمیز و عجیب بودولي ميگفتند از شهر هاي اطراف هم آمده بودند.
بچه ها عمدتا پارچه نوشته و عكس امام را حمل ميكردند.با اين وجود گاهي خودمان هم يك دسته تشكيل ميداديم و توي محله راهپيمايي ميكرديم.برادرم احمد با چوب و تخته مثل يك پارو درست ميكرد و عكس امام را ميچسباند به آن و ميداد دست بچه ها. شور و شوق عحيي داشتيم.بيشتر در راهپيمايي هايي كه در روز انجام ميشد شركت ميكرديم.چند بار هم شب راهپيمايي شد. مثل همون دفعه ايي كه تير اندازي شد و چهار نفر زخمي شدند.
ما بچه ها البته به پيروي بزرگتر ها راهپيمايي ميكرديم و درك درستي از انقلاب نداشتيم.احساس ميكرديم اقاي خميني روحاني بزرگي است ولي شاه او را از ايران اخراج كرد.براي همين با شاه بد شديم.بعدها هم ميشنيديم كه شاه جوانان و روحانيون را ميكشد و شكنجه ميدهد.بيشترين كلمه ايي كه بعنوان چيز زشت و بد و ترسناك ميشنيديم كلمه ساواك بود.
نفرت از شاه يك دفعه شروع شد.فکر کنم در اواخر سال ۵۶ شاه و فرح به مازندران آمده بودند.مردم زيادي براي استقبال به بهشهر رفته بودند.حتي از هزار جريب آمده بودند كه شاه را ببينند.آن شب در خانه ما ازدحام مهمان هزار جريبي بود و هوا گرم بود و مهمان ها تو اتاق و سر سكو خوابيده بودند.شاه آمده بود و نيروگاه را كه به برق اتم معروف بود كلنگ زده بودو در بهشهر هم مردم آنها را ديدند.
قبل از آن شاه مقدس بود.يادم مي آيد يك روز من ویکی از دوستان عکسی از شاه را كه روي زمين بود يافتيم.احساس كرديم توهين آميز است.بما ياد داده بودند كه اگر عكس شاه يا ورقي از قران را روي زمين ديديم انرا را در جايي بگذاريم كه توهين نشود.براي همين عكس را تا كرده و در لاي آجر ديوار قرار داديم.
بهر حال تا واقعا بفهميم شاه مقدس نيست و ميتوان به عكسش توهين كرد, طول كشيد.۲۶ دي ماه ۵۷كه شاه فرار كرد.انروز جرات كرديم عكس هاي شاه را از كتابها پاره كنيم و بيندازيم توي سطل آشغال و يا آتش بزنيم.
جالب اينكه در همانروزها، در مدرسه طوسي ، يك هلي كوپتر نشست و همه عكس هایی که از شاه پاره کرده و روی زمین و سطل آشغال ریخته بودیم بهمراه گرد و غبار را بلند كرد و بيرون از مدرسه و در اطراف پراكنده كرد.
يك روز يك شغال وارد محله مهر آباد شد.دنبالش كرديم.فرار كرد بطرف كوچه “مِه صِف”كوچه مدرسه و رفت توي حياط آقای منصوري.روبروي خانه قديم رئيسي ها.روباه دستگير و نهايتا كشته شد. يك لَش(طنابي )به گردنش انداختيم و تا روبروي كوچه جنگل باني كشانديم و سر انجام به تابلويي كه نام نكا روي آن نوشته بود و تقريبا روبروي بانك ملي فعلی سه راه زاغمرز بود ,آويزان كرديم و يك عكس شاه از جلوي آن و يك عكس فرح به پشت آن چسبانديم.
توي عالم بچه گي چيزهاي جالبي هم اتفاق مي افتاد.
يك روز قبل از انقلاب یکی از همسایه ها در خانه اش روضه خواني داشت و پدرم روضه خواند. برخي بچه ها هم بودند.وقتي پدرم واقعه عاشورا را شرح داد و مردم گريه ميكردند,یکی از بچه ها گفت من اگه بودم امام حسين را كمك ميكردم وميزدم يزيد ي ها را داغان ميكردم .اين جمله را بزرگتر ها شنيده بودند و بعضي ها به عنوان چيز جالب تعريف ميكردند.تا اينكه انقلاب شد.ما بچه ها ميرفتيم تظاهرات.اون بچه ایی که گفته بود اگر من بودم روز عاشورا به امام حسین کمک میکردم ميرفت بالاي ديوار در همسايگي مسجد و تظاهرات را تماشا ميكرد.یکی از خانمهای همسایه گفت تو چرا نميروي؟ تو كه ميگفتي من اگه كربلا بودم به امام حسين كمك ميكردم.اون پسر جواب داد :نه من نميروم.نامردا تير اندازي ميكنند.

خلاصه براي ما اوقات جالبي بود.از سه راه تا اداره برق ميرفتيم.از جلوي پاسگاه كه عبور ميكرديم هفت هشت سرباز با اسلحه جلوي پاسگاه مي ايستادند و به مردم كاري نداشتند.آنطور که شنیدم قبلش اقای محمدي لایینی كه ما او را ميشناختيم ميرفت با رئيس پاسگاه حرف ميزد و انها هم به مردم كاري نداشتند.شبي هم كه تير اندازي شد از شهر ديگر سرباز آورده بودند و به پاي مردم چهار گلوله شليك كردند كه آقای اسدالله دهپوري و سه نفر ديگه زخمي شدند.خلاصه مردم سر انجام تا پشت ديوار اداره برق تظاهرات ميكردند و در انجا سخنراني بود و قطعنامه ميخواندند.سخنران اگر حرفي ميزد كه مردم خوششان مي آمد و قبول داشتند ميگفتند صحيح است صحيح است…و يا قطعنامه را كه ميخواندند در هر بند كه خوانده ميشد مردم ميگفتند صحيح است صحيح است.يك چيز جالب اينكه يكبار دكتر ولايتي آمد در اينجا سخنراني كرد.من فكر كردم او نكايي هست.يك دكتر ديگه هم داشتيم بنام بهشتي.بعد ها وقتي انقلاب پيروز شد و من نام دكترولايتي و دكتر بهشتي (شهيد بهشتي)را ميشنيدم فكر ميكردم اين دو نكايي هستند.تا اينكه در تلوزيون ديدم بهشتي انقلاب سيد و روحاني است و با بهشتي نكا فرق دارد.ولي شنيدم كه ولايتي نكا مي آمد ….
موقعي كه انقلاب شد روزي كه قرار بود امام بيايد تلوزيون ورود امام را مستقيما پخش كرد.از قبل اعلام شده بود. اون روز ها همه تلوزیون نداشتند و در نظر مومنین تلوزیون حرام بود.برخی همسایه های ما تلوزیون داشتند.ما دوست داشتیم برویم صحنه ورود امام را ببینیم ولی صبح بود و مزاحمت داشتو …توی کوچه بودیم که دیدیم مرحوم حاج محمد تیموری دارد به خانه یکی از همسایه ها میرود كه برنامه را ببيند. ما هم بدنبالش رفتيم.اين اولين بار بود كه در حضور يك فرد بزرگ تلوزيون ميديديم.قبلا بچه ها در خانه همسایه برنامه کودک میدیدند .اون روز صبح برنامه داشت ورود امام را نشان ميداد كه يك دفعه عكس شاه را نشان دادند و برنامه ورود اما را قطع كردند.فحش و لعن و نفرين و مرگ بر شاه بود كه نثارش شد.