روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: دو کیلو گوشت گوساله، دو عدد مرغ، یک قوطی رب، یک کیسه برنج، یک شانه تخم‌مرغ، شامپو، شوینده لباس و.. تمام شد. بعید است وقتی 500 هزار تومان توی جیبتان دارید و نمی‌خواهید تا آخر ماه، شپش توی جیبتان پشتک بزند، بتوانید بیشتر از این خرید کنید.

زندگي خرج‌هاي ديگري هم دارد؛ بچه‌ها هر روز يک چيزي مي‌خواهند. دولت مي‌گويد يک خانواده چهارنفره، حداقل بايد ماهي سه ميليون تومان درآمد داشته باشد تا بالاي خط فقر بيايد؛ اما همين بيخ گوش دولت و ما، جايي در همين پايتخت شلوغ که خيلي‌ها براي درآمد بيشتر به آن مهاجرت مي‌کنند، تمام آن چيزي که بعد از يک ماه کار کردن نصیب بعضي‌ها مي‌شود، همين 500 هزار تومان است و از قضا بيشتر کساني که چشمشان به دست کارفرماست تا حقوق زير 500 هزار تومانشان را واريز کند، زنان هستند. انگار آنها راحت‌تر کنار مي‌آيند، مقايسه نمي‌کنند، غر نمي‌زنند، شاخ و شانه نمي‌کشند، حقوق بخور و نميرشان را مي‌گيرند و ممنون کارفرما هم هستند.
راضي اما مستأصل
نفس‌نفس مي‌زند، آن‌قدر که درست صدايش را نمي‌شنوم؛ چندبار که تلاش مي‌کنيم حرف همديگر را بفهميم و فايده نمي‌کند، مي‌گويد: «خانم، شماره خانه‌ام را مي‌دهم، ساعت 9 شب مي‌رسم، زنگ بزنيد با هم حرف بزنيم؛ اينجا کلي کار روي سرم ريخته است، سروصدا هم نمي‌گذارد بفهمم چه مي‌گوييد.» شماره تلفن مربوط به ورامين است و کارگاهي که در آن کار مي‌کند، خيابان جمهوري. وقتي گوشي را مي‌گذارم، شروع مي‌کنم در ذهنم با مترو و اتوبوس از جمهوري مي‌روم به‌سمت ورامين؛ سه بار سوار اتوبوس مي‌شوم و يک‌بار هم در مترو خط عوض مي‌کنم. روزي دوبار، تمام اين مسير را مي‌روم و برمي‌گردم. هر طور حساب مي‌کنم، 480 هزار تومان ارزشش را ندارد؛ خودش اما طور ديگري فکر مي‌کند. مي‌گويد: «همين پول، کفاف اجاره‌خانه و مخارج متفرقه را مي‌دهد. 110 هزار تومان هم از کميته مي‌گيريم، مي‌گذارم روي يارانه‌مان که 135 هزار تومان است، براي خوردوخوراک هزينه مي‌کنم. مهم اين است که کار آبرومندي ا‌ست.» طوبي، تنها زني نيست که به کمتر از حداقل حقوق وزارت کار راضي است. آمارها مي‌گويند، تعداد زناني که به دستمزدهاي بسيار کم رضايت مي‌دهند، چندين برابر مردهاست. کارفرماها مي‌توانند آنها را به حقوق‌هاي کم راضي کنند؛ البته شايد راضي کلمه خوبي نباشد چون تنها چيزي که به‌وضوح در صداي طوبي شنيده مي‌شود، درماندگي است نه رضايت.
پشت سر ما، صف بلندي ا‌ست
وزارت کار، هر سال حداقل حقوق و مزاياي کارگران و کارمندان را تعريف مي‌کند و اين حق را به آنها مي‌دهد که در صورت دريافت حقوق کمتر از اين مبلغ، شکايت کنند. امسال، حداقل حقوق کارگران، بدون احتساب مزايا و حق اولاد و مسکن و… 812 هزار تومان بود اما طوبي نمي‌تواند حتي به شکايت فکر کند. مي‌گويد: «من از هيچ‌کس شکايت ندارم؛ البته بعضي وقت‌ها از خدا شکايت مي‌کنم. بعضي وقت‌ها پيش خدا از آدم‌ها شکايت مي‌کنم اما پايم را توي کلانتري نمي‌گذارم. صاحبکارم مرد خوبي است و همين برايم بس است؛ همين‌که آبرو و اعصابم حفظ مي‌شود کافي است.»
مادر دو پسر است و هر روز از ساعت 9 صبح تا سه بعدازظهر در يک توليدي کار مي‌کند. بيشتر کارهاي مربوط به بسته‌بندي و دکمه‌دوزي و… را انجام مي‌دهد: «بعضي وقت‌ها هم براي کارگرهاي مرد صبحانه و ناهار درست مي‌کنم و پنج هزار تومان دستمزد مي‌گيرم.» اين را مي‌گويد و آه مي‌کشد؛ انگار مي‌داند سؤال بعدي‌ام اين است که چرا با اين حقوق به کارش ادامه مي‌دهد و اعتراض نمي‌کند. مي‌گويد: «من بايد از پدر و مادرم شاکي باشم که به من هيچي ياد ندادند؛ بايد از شوهرم شاکي باشم که هيچي برايمان نگذاشت. از چه کسي شکايت کنم؟ در کارگاه ما مردهايي که کار بلد هستند، 900 هزار تومان مي‌گيرند و من که هيچ کاري بلد نيستم و فقط کارهاي معمولي انجام مي‌دهم، بايد اندازه آنها حقوق بگيرم؟ مشکل از بخت من است. مشکل از بي‌سوادي من است؛ البته خيلي کارها بلدم. مثلا مي‌توانم براي تعداد بالا آشپزي کنم اما دستم درد مي‌کند و نمي‌توانم چیزهای خيلي سنگين بگذارم و بردارم. در همان تصادفي که شوهرم فوت کرد، دستم از دو جا شکست؛ مي‌بينيد ايراد از بخت من است.» احساس مي‌کنم هر چقدر تلاش کنم، نمي‌توانم به دژي که از بخت و قسمت براي خودش ساخته، نفوذ کنم؛ دژي که فرمانروايش کارفرمايي است که براي 6 ساعت کار مداوم در روز، فقط 480 هزار تومان به او حقوق مي‌دهد و بيمه و مزايايي هم در کار نيست. مي‌پرسم چرا درخواست نمي‌کند که حقوقش را بيشتر کنند؟ جواب مي‌دهد: «پشت سر من، صف بلندي است. کساني‌که حسرت همين کار را هم مي‌خورند و حاضرهستند با 20 تومن کمتر، کار کنند. بايد دودستي همين را بچسبم، خانم.»
درددل با کرم‌ها
هر سال تأمين اجتماعي، آمارهايي از تعداد بيمه‌شده‌ها منتشر مي‌کند. در آمارهاي امسال اين نهاد تعداد زنان بيمه‌شده اصلي يک‌شانزدهم مردان بود. تفاوت اين آمار با نسبت زنان شاغل به مردان نشان مي‌دهد تعداد زناني که کار مي‌کنند بدون اينکه بيمه باشند يا کارشان جايي ثبت شده باشد، خيلي بيشتر از مردهاست و کارفرمايي که مي‌تواند بيمه نکند چرا دنبال کارگر ارزان‌تر هم نباشد؟ بيچارگي آدم‌ها اين اجازه را به او داده است. مريم را خودم نديدم اما کسي که معرفي‌اش کرده است، مي‌گويد: صبح تا شب دستش توي کرم‌هاست. در روستاي چيچکلو از توابع شهرستان اسلامشهر زندگي مي‌کند. همان‌جا هم کارگاهي راه افتاده که کرم خاکي پرورش مي‌دهد و مريم به اضافه 32 زن ديگر جزء کارگران آن هستند. وقتي مي‌شنود به‌دنبال کساني هستم که کمتر از 500 هزار تومان حقوق مي‌گيرند، مي‌خندد. مي‌گويد: «بيا من همه زن‌هاي کارگاه را به صف مي‌کنم، شما از اول شروع کن با آنها حرف بزن. 33 نفر براي گزارشت بس است؟»
نمي‌تواند جايي غير ‌از روستاي خودشان کار کند چون مادرش در خانه تنهاست و خودش هم مي‌ترسد به جاهاي شلوغ برود. مي‌گويد: «وقتي مي‌گويم روستا فکر نکنيد اينجا زمين کشاورزي هست. اينجا يک روستاي تهراني است. مردها صبح براي کار مي‌روند تهران و اسلامشهر و شب‌ها برمي‌گردند. من نمي‌توانم بروم. چند بار رفتم اما اين همه راه حالم را بد مي‌کند. حالا صبح‌ها مي‌روم کارگاه تا ظهر، بعدازظهر هم باز مي‌روم تا غروب. همان اول صاحب کارگاه به ما گفت نبايد از کرم‌ها بدتان بيايد، بايد آنها را دوست داشته باشيد تا بتوانيد با آنها کار کنيد. سخت بود اما بالاخره عادت کردم. چند ماه اول موقع غذاخوردن احساس مي‌کردم زير دندانم هستند. شب‌ها خواب مي‌ديدم که بين انگشت‌هایم مي‌لولند اما حالا ديگر انگار نيستند. انگار خاکي که هم مي‌زنم، خالي ا‌ست.»
زني که با کرم‌ها انس گرفته است، ماهي 450 هزار تومان حقوق مي‌گيرد. بيمه هم نيست. اصلا نمي‌تواند بيمه باشد با اين حقوق؛ البته او به اندازه طوبي راضي نيست. وقتي مي‌گويم چرا شکايت نمي‌کني يا از کارفرما نمي‌خواهي حقوقت را بالا ببرد، من‌من مي‌کند بعد مي‌گويد: «خب خيلي با ما کنار مي‌آيد. زن‌هاي بچه‌دار بچه‌شان را با خودشان سر کار مي‌آورند. بعضي وقت‌ها وسط کار خانه مي‌روند به غذا سر مي‌زنند. خودم ظهرها مي‌روم با مادرم نهار مي‌خورم. وقتي اين‌طوري کار مي‌کنيم، ديگر دهنمان بسته است. کارفرمايمان هم هميشه مي‌گويد که من براي رضاي خدا شماها را آورده‌ام سر کار وگرنه با يک مشت زني که هر دقيقه کاري دارند، نمي‌شود کار کرد اما ما کارش را پيش مي‌بريم در همين يک سالي که من برايش کار مي‌کنم، توليدش را صد برابر کرده است.» مي‌پرسم خب چرا مردها را استخدام نمي‌کند؟ جواب مي‌دهد: «کدام مردي حاضر است صبح تا شب با کرم‌ها ور برود و آخـــرش هم ماهي 450 هزار تومان بگيرد، آن هم با منت. در کارگاه يک راننده وانت مرد داريم که ماهي يک میلیون و 500 مي‌گيرد و به جعبه‌هاي کرم دست هم نمي‌زند. حتي يک‌بار به يکي از زن‌ها گفت. شوهر تو چطور تو را تحمل مي‌کند؟ بيچاره گريه‌اش گرفت.»
منشي و پرستار پيرمرد
سارا دانشجو است و هفته‌اي دو نصف روز به دانشگاه مي‌رود. خودش مي‌گويد براي همين نمي‌تواند يک کار ثابت براي خودش پيدا کند؛ البته رؤياهاي زيادي دارد براي وقتي که فارغ‌التحصيل ‌شد. روانشناسي مي‌خواند و احساس مي‌کند اين رشته در همين شغل نيم‌بندي که دارد به کمکش آمده چون در تمام روز وقتي با يک پيرمرد تنهاست، مي‌داند چطور بايد از او مراقبت کند. وظيفه‌اش جواب‌دادن به تلفن دفتري است که هميشه خالي است. مي‌گويد: «به‌جز پيرمرد که پدر صاحب شرکت است و هر روز به دفتر مي‌آيد کمتر پيش مي‌آيد کسي در دفتر کاري داشته باشد. صاحب‌کارم بعضي وقت‌ها پرونده‌ها را مي‌آورد يا يک جلسه دو، سه نفره با شريک‌هايش تشکيل مي‌دهد. براي همين من کل روز با پدر او تنها هستم. شايد باور نکنيد اما وقتي براي اين کار معرفي شدم حضور پيرمرد در دفتر هم قيد شد. مهندس گفت پدرم در خانه حوصله‌اش سر مي‌رود و روزها مي‌آيد اينجا. حالا من تلفن‌ها را جواب مي‌دهم. براي خودم و پيرمرد نهار درست مي‌کنم و کمي هم نظافت مي‌کنم. هر روز از ساعت هشت صبح تا چهار و نيم بعدازظهر جز يکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها که تا ساعت دو دانشگاه هستم و فقط براي چک‌کردن پيغام‌ها مي‌آيم دفتر.» براي همه اين کارها ماهي 500 هزار تومان از آقاي مهندس مي‌گيرد؛ تازه آن هم خيلي با تأخير. مي‌گويد: «بعضي وقت‌ها بيستم ماه مي‌شود اما هنوز حقوق من را نداده است؛ البته چون با اين پول خرج دانشگاهم را مي‌دهم و آن را کنار مي‌گذارم خيلي زمانش برايم مهم نيست اما اينکه اين‌قدر بي‌توجه است خيلي اعصابم را خرد مي‌کند.»
وقتي پايم را به محل کار سارا مي‌گذارم و نگاه‌هاي آزاردهنده پيرمرد را مي‌بينم از او مي‌پرسم: نمي‌ترسي؟ جواب مي‌دهد. نه زورش به من نمي‌رسد اما حرف‌هايش اذيتم مي‌کند. خاطراتي که از کارهاي بدش در جواني تعريف مي‌کند، حالم را به هم مي‌زند اما خيلي وقت‌ها هدفون مي‌گذارم تا صدايش را نشنوم.»
سارا هم مثل مريم و طوبي فکر مي‌کند؛ نمي‌توان از کارفرماها بيشتر از اين پول گرفت. همين که شغلي هست تا آنها بيکار نباشند جاي شکر دارد. سارا مي‌گويد: «نمي‌شود سر و کله زد. من پايم را از اينجا بيرون بگذارم، يکي ديگر جايم را مي‌گيرد. تازه اينجا مي‌توانم درس هم بخوانم و اگر پيرمرد لعنتي را فاکتور بگيريم کار خيلي ساده‌اي ا‌ست.»
ظاهر ماجرا اين‌طور است که هيچ‌کدام از اين زن‌ها و اصلا هيچ‌کدام از کساني که با حقوق‌هاي بخور و نمير کار مي‌کنند، مجبور نيستند بمانند. کارفرماها آنها را مجبور نمي‌کنند که با شرايط کار بسازند. چه چيزي آنها را وادار مي‌کند ادامه بدهند؟ مي‌دانم که قطعا «رضايت» نيست.